چشم روشنی
دیوارها در تراکم همیشه شهر ادامه داشتند و شهر، همچنان سر بر دیوار جهالت خویش نهاده بود.
چشمهای گرسنه شهر به آسمان دوخته شده تا شاید معجزهای در نهاد این روزهای پر از تکرار، اتفاق افتد.
قلبها، کویر تشنهای شده بودند که تنها کلام عطوفت یک روح آسمانی، میتوانست روح زمینی شان را سیراب کند.
سیاهی به گوشه گوشه شهر خزیده بود و آماده میشد در فراسوی روزهای نوید، به روشنایی بگراید.
روشنایی نزدیک است؛ روزها یک به یک میگذرند و هر روز در گذر خویش وعدهای است به تولد نور.
چشم شهر روشن باد!
نوری وزید، پنجرهای گشوده و جهانی متولد شد.
آسمان، دانه دانه شوق خویش را به دهان تشنه خاک ریخت.
زمین، پای کوبان در چرخش مستانه خویش گیج شد.
قلبها آهنگ دل نواز هستی را در لحظه لحظه نفسهای آغازین تولد، ضرب زدند.
محمد آمد! جهالت در حضور پر رنگ او رنگ باخت.
چشم شهر روشن باد!
میآید تا...
آسمان در پوست خود نمیگنجد و زمین بیقرار، طلوع خورشیدی را به انتظار نشسته که در دل شبهای تیره و زمستانی مکه، بهار بیافریند.
نخلها و نخلستانها، عطر حضورش را پا به پای نسیم به رقص نشستهاند و بادها، مژده آمدنش را به بادیهها میدهند.
آخرین فرستاده است؛ آخرین حلقه از سلسله پیامبران.
او میآید تا دلهای فرسوده در سینههای کور، دوباره جوانه بزنند و گلهای ایمان به بار آورند.
تا واژه «امانتداری»، در فرهنگ فرسوده زمین، جانی دوباره بگیرد.
تا عطر خدا را در کوچههای پاییزی مکه بپاشد.
تا کعبه دلها را به طواف توحید بیاراید.
... و میآید تا تیرگیها را بشکافد و نور را به قلب روزگار هدیه کند.
نظرات شما عزیزان: